سبکباران ساحل ها
بحث بی قواره ی سربازی کم و بیش تو خونه ی ما هست. بهش میگم عیب نداره یک سال مدرسه نری هیچ کلاسی رو از دست نمیدی.. اونایی که امسال هفتمن و تو رو ندیدن، وقتی میرن نهم باهات کلاس دارن. میگه اگه پروژه گیرم نیاد دو سال تحصیلی رو سربازم.
ترش میکنم. گندش بزنن.. دو سال خیلیه. شور میفته تو کلم و یهو میگم حالا که اینه.. گور بابای ده ماه کسری. امریه بگیر دو سال بریم سرباز معلم شو به جای محروم.. چه اطراف تهران چه یه شهر دیگه. این خونه م اجاره میدیم جمع میکنیم میریم.
شوکه میشه. میپرسه واقعا؟ فکر کردی یا یهویی داری میگی؟ میگم فکر کردم.
فکر نکردم. دفعه قبلی که این حرف شد پیشنهادشو محمدحسین داده بود. زرد کردم. اون موقع سر کار میرفتم. عاشق کارم بودم. عاشق وجب به وجب این خونه ی آبی و رنگی رنگی مون بودم. نمیتونستم آفتاب پاییزی این خونه رو حتی برای یک سال به یه خانواده ی دیگه اجاره بدم. تمام این خونه رو برای خودمون میخواستم.. قلبم سنگین میشد اگه کتابخونه مون قرار بود جمع بشه.. یا این ریسه ی میون پذیرایی و اتاق ها.. خدایا. این خونه، کارم، دیدار مرتب با خانواده هامون.. همش همه چیزم بود. چیشد پس؟ چرا الان انقد ذوق دارم؟
دو هفته پیش الهام. م یه چیزی نوشته بود که همیشه با شوهرش دلش میخواسته بره و بکنه ازین تهران، بره یه کنج دیگه ی ایران و درباره موانع، پایندها و دلبستگی هایی که موندگارش کرده بود حرف زدیم. امروز اما...
یک ماه و نیمه که شغل دوست داشتنی خودمو از دست دادم. و نمیتونم یک شغل تمام وقت نیمه دوست داشتنی هم پیدا کنم. از خشم اتفاقی که افتاد به سلوک رسیدم و از تکاپوی رزومه فرستادن به سکون... من سبکبار شدم تو این شهر. هیچ ماشينی معطل چرخی نیس که من حرکتش بدم. انگار بعد از چند سال فارغ ز غوغای جهانم. ابدا نمیتونم بگم لذت بخش، یا آرامش دلچسب. چیز جالبی نیست بهرحال بعد از چند سال کار، بیکار شدن. بماند
انگار این بی تعلقی به کار، من رو از خونه ی محبوبم هم رها کرد. بهش میگم این خونه خیلی قشنگه. یک سالم باشه دست یه زوج دیگه باهاش حال کنن. تو همین یک ساعتی که از مکالمه گذشته به این فکر میکنم که احتمالا جعبه های فرشته از اثاث کشی مونده و میتونم اونا رو بگیرم. یا مثلا پرده ها رو نبرم و به مستاجر جدید بگم اگه بخواد میتونه همین پرده ها رو نگه داره. کتابخونه رو هم دو تاشو میبریم یکیشو میذاریم انباری. انگار این تغییر، این رفتن یک شوقی رو در من زنده کرده که مدتی بود از من رفته بود. به این فکر میکنم که منم میتونم اونجا معلم بشم.. شاید. معلم بچه های پاکدشت یا رباط کریم. شاید هم یه شهر دور.
دلم برای خانواده و دوستا هم تنگ میشه. ولی من خودم رو وقتی برای این آدم ها قصه هایی برای گفتن دارم رو بیشتر دوست دارم. وقتی زندگیم پر تر بشه. ما چیزی نیسیم جز روایت هایی که از زندگی داریم. جز کارهایی که کردیم، جز خاطرات مون
سبکبار و خوشحالم