برای مخاطبانم (2)

واقعیت اینکه، این مطلب اکیدا ربطی به عنوانش نداره و صرفا بخاطر تجربه ی زنانگی که در ادامه ی پست قبل هست، صاحب همون عنوان شده.

 

.

.

تا به این لحظه دو نقطه از جهان برای من، زن بودن با یک رسالت تاریخی به همراه بوده که گاه شکست خوردم و گاه سربلند بودم. پمپ بنزین که پیشتر گفتم بیشترش شکست بوده و تجربه ی خونین دوم، بیشترش موفقیت.

بله خونین، قضیه مرتبط با مرکز اهدای خون است. سه بار اول که رفتم ریجکت شدم. یک بار رگ دستم پیدا نشد، یکبار گفتند چند ماه پیش بلوچستان بودی ممکن است آلوده باشی، بگذریم که چقدر خون به دل شدم و غمگین. یکبار هم مرکز اهدای خون یزد ریجکت شدم. کارت ملی نداشتم. اما نوروز 99 طالع برگشت و موفق به اهدای خون شدم و در این یک سال سه مراجعه ی موفق داشته ام. حالا چرا زنانه؟ اگر به مرکز اهدای خون بروید، درصد قابل توجهی از مراجعه کنندگان بدون حساب کتاب و همین جور چشمی، به طور قابل توجهی مختص به مردان است. زنان نمی آیند. خونریزی دارند برایشان بد است، آهن شان پایین است. فشار و ال و بلشان بالا پایین است. از تعداد کم زنان، تعدادی از آنها در اتاق ویزیت هم به سلامتی ریجکت می‌شوند، خالکوبی چیزی دارند، هموگلوبین شان مساعد نیس و اینها. حالا وقتی از هفت خوان گذر کنی و به سالن خون گیری برسی، آن هم در مرکز اصلی اهدای خون واقع در خیابان وصال جنب طالقانی، عجیبی را می‌بینی، غریب به 50، 60 تخت مردانه و سه تخت زنانه که این سه تخت هم عموما نصفه نیمه پر می‌شوند. شما حساب کن چه اقلیت ناتوانی به حساب می آییم در این مکان پر از مهر و فداکاری و سلامتی. من اما... هیچ تناسبی با مردان آرام و عادی این فضا ندارم. من مناسبات خودم را دارم. از خانه نمک پاش دستم میگیرم مدام نمک میخورم تا فشارم به شکل نمادین بالا بزند، دستم را مشت و خالی میکنم تا خون در رگ های بی رگم بدود و ریجکت نشوم، حالا چرا؟ تو نمیدانی ریجکت شدن یک زن چقدر تحقیر کننده ست. زمانی که در انتظار هستم مدام در سالن جولان میدهم. از اینور به آنور، بلکه زن های زیادی به چشم بقیه بیایند. چه می‌دانند من یک نفرم. نباید زنها موجودات ضعیف و لاجونی تصور شوند که نهایتا دریافت کننده ی خون هستند و هیچ نقش تولیدی ندارند. حالم بهم می‌خورد از این همه مردانگی در این مکان معمولی. به اطرافیان هم که میگویم صد انقلت پریودی دارند. یکی نیس خاطر نشان کند هر ماه نهایتا چند قاشق خون از دست می‌دهیم. به هر ترتیب. بار آخر یکهو سر از مرکز اهدای خون درآوردم. با سارا بودم. بدون نمک پاش. فشارم نه بود. گفت خانم فشارت خیلی پایینه. من ریجکت نباید بشوم : می‌گویم : خانم ما کلا خانوادگی از فشار پایین رنج می‌بریم وگرنه من خوبم و همیشه همینه. میگه صبونه خوردی؟ میگم بله خیلی زیاد. تخم مرغ بود مربا بود همه چی. خدا خیر به سارا بدهد برای من بیگانه با صبحانه. می‌گوید خیله خب برو.. فقط آب بخور قبلش خطرناکه اگه آب نخوری.

به هوای آبخوری جولان میدهم در سالن تا نوبتم بشود. راستی کارت ملی هم نداشتم. می‌دانستم بار اولی ها کارت ملی لازم اند. ولی گفت لازم داریم. با چشمان ملتمسم به گواهی نامه راضی شد. داشتم میگفتم. آب خوردم و بعد از کلی مرد نوبت من شد. گفتم خانم اینجا که تخت ها خالیه چرا راه نمی‌دادین؟ گفت پرستار خانم ها ویژه که نداریم، ما برای هر دو طرفیم، پس باید به نوبت های آقایون قبل از تو می‌رسیدیم. اگر برای خانم ها هم خون گیر آقا می آمد این دردسر ها نبود. بهرحال، پرستار جوان بود و رگ هایم را میشناختم. تند تند مشتم را باز و بسته میکردم. سوزن را هی می چرخاند و دستم درد می آمد. اما بگذار بگویم که تا بحال آیا تمام وجودت را در یک نقطه جمع کرده ای؟ من تمام وجودم، تمام مسیر خون در رگ سراسر بدنم، حتی خون های مرتبط به بخش کف پا و پشت ابرو، به سمت رگ دست چپم بسیج شدند. با تمام قدرت. داشتم کم کم به قانون راز هم متوسل میشدم که پرستار گفت به دستت نگاه نکن. نگاه کنی بدتر نمیاد. پرستار نادان خرافاتی، بگذار کارم را بکنم. ریجکت شدن از این تخت یقینا شوم ترین تجربه ی زنانه ی من خواهد شد. من باید از میان این همه مرد سربلند ازین تخت بلند بشوم. با تمام زورم مشت میکردم و ناخن هایم در کف دستم که کم کم داشت یخ می‌کرد و بی حس میشد فرو میرفت، رگ پیدا نمیشد و من این را بدون نگاه کردن و از درد مدام می‌فهمیدم. تمام انرژی مغز و و روحم معطوف به همین کار بود. اگر در درس و کار هم اینجور میبودم الان تدوینگر قورباغه ای، چیزی بودم.

گفته بودم امروز شوهرم کنکور دکتری دارد. پرسید : استرس شوهرت رو داری که رگت بسته شده ؟ خنده ی تلخی کردم و گفتم چی درباره ی من فکر کردی؟ چرا باید استرس این مساله رو داشته باشم؟ به حدی از مقاومت جنسیتی رسیده بودم که ممکن بود رابطه ی قلبی خودم با شوهرم یا هر مردی در جهان مثل پدرم را هم کتمان کنم. این گمانم اختلال هورمونی در لحظه بود.

وصل شد، خون از رگ هایم جاری شد. زنانگی برنده شد. پیروز شدم. همه چیز خوب پیش رفت. تلاش ادامه داشت تا بعد از خون گیری حالم بد نشود. نشد. پیروز پیروز. خواستم خارج بشوم، از در مردها ردم نکردند، از جلوی تخت آن همه مرد با موفقیت رد نشدم. از همان دری که آمدم خارج شدم. آبمیوه و کیکم را هم بردم با شوهر از کنکور آمده م بخورم. تنهایی نمی چسبید. هوا بارانی بود. بهار بهار. هیچکس رد خون دادن را از مسیر برگشت و ظاهرم نفهمید، جز رد لبخند پیروزی و موفقیتم 

برای مخاطبانم

اینجا به قدر انگشتان یک دست مخاطب دارد. احتمالا همه شان را می‌شناسم. میتوانم برای تک تک این یاران باوفا به ویلان، این چند خط را در واتس اپ فوروارد کنم. چون اساسا نمایش خود برای من مهم است. من تدوینگر شدم تا اسمم در تیتراژ بیاید. من بلوچستان رفتم تا سر صف سخنرانی کنم. من شاید پسماند صفر شدم تا برای جماعت های زیادی زندگیم را پرزنت کنم. من پادکست ساختم تا کارگردان باشم. ویلان اما فرزند پنهان من است. نتیجه ی یک پیوند خارج از عرف در اعماق وجودم. برای خودآگاه خودم هم عجیب است ولی پست های اینجا عموما دوازده شب به بعد نوشته شده. وقتی عطش دیده شدنم یک گوشه دراز کشیده. امشب میخواهم یک تجربه ی تماما اجتماعی را برای شما چند نفر بنویسم.

همه جا سینه مو سپر میکنم واسه اینکه زن قویی باشم. گوشی مو تو دستم سفت می گیرم که اگه کسی اذیتم کرد دندوناشو خرد کنم تو دهنش.. این البته تاثیر سریال قورباغه ست ولی همیشه حواسم هست. از بچگی که تو صف نون من اقلیت زنان کوچک بودم و باید همش حواسم می‌بود که کسی جلوم نزنه و عین پلنگ حواسم به همه بود تا الان. ولی الان میخوام از یه جایی بنویسم که تمام قدرتم تبدیل میشه به یه اضطراب جدی. جایی که فضای مردانه ش کاملا رو تنم چیره میشه و زیرش خفه میشم. بله پمپ بنزین. تمام مراحل رو چند بار مرور میکنم. کارت ها رو مرتب میذارم. یه وقت گند نزنم. که معمولا هم یه چیزی میشه. و بار آخر وحشتناک تر از وحشتناک. باک خراب مون که خالی رو نشون میداد و بنزین شتک کرد بیرون. حیثتم رفت. عین یه شاگرد کلاس اولی که از صبح حواسش بوده بغض نکنه گریه نکنه و یهو دسشویی ش میریزه کف آسفالت حیاط مدرسه و حتی اگه جلوی گریه شم بگیره، سیاهی آسفالت معلوم میکنه چه کرده. جلوی سیاهی آسفالت وایسادم و سعی کردم با پا پخشش کنم. دیدم چیزی نشد. مستاصل دنبال آقای بنزینی بودم که پولو حساب کنه فقط برم. گفت بیا اینجا. اومدم برم سکندری انداخت خوردم .. خرد شدم. آقاهه گفت همونجا واسا بخاطر بنزین لیز شده زیر پات. عین همون دانش آموزی که خودشو خیس میکنه و به ناظم میگه آقا من کلیه م مشکل داره که اینجوری شد ولی فقط ناظم سکوت میکنه، تند گفتم آقا این باک ما خرابه.. از دستم در نرفت. واقعا خرابه. هیچی جوابم نداد. باور نکرد. همون اولم گفت در باکو بزن گفتم خرابه با کلید باز میشه. اونم باور نکرد. آخه چند ثانیه پیشش موقع پارک تو جایگاه دید که ماشین رو چسبوندم به سکو و نتونستم پیاده شم. با خودش گفته این یه زنه ناشیه و لابد میخواد خودشم بنزین بزنه و کلی ادعا داره. کاش میشد بش بگم آقا بنزینی.. همه ی ادعایی که از صف نون تو 6 سالگی جمع کردم، همه ی ادعایی که تو اتوبوس، سر کلاس دانشگاه، برخورد با مزاحم و حراست و همه و همه... آقا به مویی بنده. فرو میریزه. تو باور نمیکنی ولی این بنایی که شما از ما میبینی روزی چند بار میریزه و میسازیمش. شاخ بازی هم که داریم، ته دلمون بی ایمونیم یه وقتا. زودتر از زود قافله رو به میدون های مردونه تون ممکنه ببازیم و دوباره از اول بسازیم. اما بخدا.. ماسماسک بنزین خراب بود.. تقصیر من نبود