24 مهر بود امروز

یعنی چهار روز بعد تولدم، بعد یعنی 5 سال پیش 24 آبان، یعنی یه ماه دیگه میگم آقای حیدری، برید فکراتونو بکنید بعد بیاید، رفتی تا ته وجودتون عاشق بشی بیای.

بعد یعنی امروز 24 مين روز از شروع سربازیه، یعنی 27 روزه این مملکت آشوبه، دلمون خونه، یعنی 24 روز از پایان تابستان خوبش میگذره. انقد خوب که هیچی تو این وبلاگ نیومدم بنویسم. پاییز ولی خب دلگیره دیگه. داستان داره. شبا کابوس می بینیم. کابوس اوین و بدبختی رو، روزا پایان نامه می‌نویسیم و چشممون به گوشیه که آقا حیدری زنگ بزنه.

میدونی آقا حیدری چجوریه ؟ کرمانشاهی ها طبع شون بلنده، غرور دارن و عزت، نمیگن تو همه کسمی، میگن کس کسانم.. یعنی من خودم کس و کار دارم ولی تو سرور این کسانی

محمدحسین کس کسانمه.. الان که کل پایان نامه مو فرستادم رفته، خب نیس که خستگی در کنیم باهم و شادی کنیم و خوراکی بخوریم سه شب، نیست و من دارم اینجا پیوند می‌زنم. 24 رو با تولدم، با رفتن آبان ماهم.. دارم پیوند میزنم که بگذره. اما داستان اینه که شما تراژدی رو هر چقدر معنا بهش ببخشی، از کرمانشاه یا فرانسه رفرنس بهش بزنی تلخه.. سربازی اجباری زهرماره.. اینکه ممکنه 5 شنبه که میای بعد یه هفته بری دوباره کوفته. واقعا کوفت.

ترکیب روزهای سیاه وطن، پایان نامه، نبودن تو احتمالا قوی ترین ترکیب یادآوری 28 سالگیه.

نوشته م فاخر که هیچ، بسیار معمولی بود. ذهنم کشش نداشت. به بزرگی خودتون ببخشید.