نشسته بودم‌. از وقتی زاییده شدم. قبل از زاییده شدن قطعا ایستاده بودم. ولی بعدش دیگه نشستم. نشستم به قاعده ی تمام آبا و اجدادم. همون شکلی. بیست سال بعد هم که شد کم کم حالیم شد زمین گیرم. دیگه خزیدن رو یاد گرفتم. خزیده یه روز هایی چند کیلومتر راه میرفتم. یهو یک سال هم تکون نمی خوردم. چند سالی تکون نخوردم. سرد و‌ سیاه شده بود چون. دیگه یهو یه صدایی اومد گفت «بابا حس داره پاهات. ببین». بی رحمانه پا تو پاهای کبره بسته م انداخت. درد گرفت. سوخت. گفت: بیا. آع. این چوبو بزن زیر بغلت. خون میزد بیرون از دمل هام. تمام هیکلمو انداختم رو اون چوب ها. قدرتمند هم بودن به واقع .انقدر تکیه کردم به اون چوب که چوب دستی جزیی از من شد. افتان و خیزان اما میرفتم.

یه شبی بود، همون که چوب دستی بهم داده بود اومد. از عقب چوب دستی رو از زیر بغلم کشید. محکم سریع و بدون رحم. پخش زمین شدم. حس میکردم نخاعمو که قطع شده. درد از مغز سرم تا نوک پامو بی حس کرده بود. فکر می کردم دیگه بلند نمیشم. آرزو می کردم کاش روز هایی که فقط نشسته بودم برگرده. لااقل دنیا رو نشسته می دیدم. ولی الان چشمام مماس زمین رو می دید.

استخوون های شکسته، خودشون جوش خوردن. بعضی ها درست جوش خوردن بعضی ها همون جوری در رفته. ولی بهرحال ی ساختمون از من ساخته شد. دست ب دیوار زدم و پاشدم. صدای مفصل هام میومد. درد با من ابدی شده بود. راه رفتن رو چند روزی چشیده بودم و اون حال نمیذاشت نشسته بمونم. اما درد استخوون های بد جوش خوردم منو می نشوند. یهو پنج ماه می نشستم. 

انقدر افتان و خیزان رفتم. انقدر امیدوار و ناامید شدم. انقدر نشستم و خوابیدم و راه رفتم که یه صدایی اومد. هی می خوند، هی میخوند و هی میخوند:

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت