دلنوازان در رهند...
ساعت دیره.. خیلی دیر .قد ترم دانشگاهیم . قد تمام واحدهای ارتباطاتی که پاس کردم و در اصل نکردم. دیره قد خوندن کلی کتابی که باید می خوندم و میخواستم بخونم اما نخوندم. دیره قد تمام تلاش هایی که خواستم بشه ولی نشد. دیره قد تمام کارهای نافرجامی که برای این رشته و ژورنال و متن و مصاحبه کردم و کردیم اما هیچی نشد.
دیره و متن ترجمه های مصاحبه جلومه. باید ویرایش کنم. نمیدونم چرا فقط دارم نگاش می کنم. حس می کنم که خیلی دیره. باید لپ تاپو بست مثل تمام این هفت هشت ترمی که انگار بسته بود.
نه... نگاش میکنم نه بخاطر اینکه خسته ام و نه بخاطر اینکه همه چیز نافرجام بوده. نگاش میکنم چون باید به حافظه بسپارم که اگه دوییدن و نشد، اگه ما دوییدیم و ذره ای فقط شد، بچه هایی تازه دارن میان که حتما براشون میشه. بچه هایی دارن میان که دلمون باهاشون قرصه. خیالمون جمعه که حال دانشجویی ارتباطاتی قراره خیلی خوب بشه. دیره ولی دلم روشنه . انگار میتونم بعد اندک ویرایشم لپ تاپو ببندم. حالا که شما می تونید، با خیال راحت بار سفر می بندم. بعد از هشت ترم...
#پندار
+ نوشته شده در شنبه شانزدهم بهمن ۱۳۹۵ ساعت 1:14 توسط فائزه
|