حیلت رها کن
من اما... هر شبِ هرشب سر میز یه جا میشینم. مسیرم از هر جای جهان که باشه ختم میشه به خیابون دراز مسعودسعدکه وسطش یه قاسم زاده ست و دفترخاطراتامو چند سال یبار گم و گور میکنم از قصد.
**********
بزرگترین وحشت من در مواجه با آدمای متاهل اینه که ببخشید شما چطور میتونید متصور بشید همیشه با همین آدم باید بمونید؟ از سارا میپرسم ینی الان تو از کجا مطمئنی کریمیان برای تو خوب ترینه و راهت درسته. از فرشته می پرسم تو ینی هرشب شام میذاری و به خونه میرسی و هر شب حوصله ی داوود رو داری؟میگم حانیه تو ینی بنظرت میتونی همیشه تو خونه ت هادی رو کنار خودت قبول کنی از الان؟
بچه های فامیل رو که می بینم قلبم درد میگیره که یعنی همیشه و تا ابد مسئولیت این بچه رو دوش پدرمادرشه؟
وقتی دبیرستانی بودم فکر اینو هم نمی کردم که بخوام چهار سال! دانشجو بشم. وقتی میخواستم کلاس نه ماهه ی تدوین رو شروع کنم مطمئن بودم نصفه کاره ول میکنم. وقتی رفتم سرکار با خودم میگفتم همین روزا درمیام. وقتی میگن فلان جلسه سه ساعته ست مطمئنم که وسط یکی از جلسه ها می میرم.. اووو.. راه های دراز رو چه به من؟
*******
و من اونیم که گذشته و آینده م، تو زمختی حال محو میشه. نه اینکه مهم نباشه. انقدر حال پررنگ و قدرتمنده که نه میذاره تلخی و شیرینی گذشته رو بهش وصل کنم و نه هوادار آینده ست.
و من الان، احتمالا تو یکی از مهم ترین قدمگاه های زندگیم که باید سفت و دقیق قدم بردارم و حاصل همه ی تجربه ها و فکرای کل زندگیمو برای قدم بعدی لحاظ کنم، نشستم و سرخوشانهترین خنده ها رو دارم سر میدم. درونم چشم غره میره که لطفا یکم سرسنگین و سنجیده عمل کن. منم در لحظه این قول رو بهش میدم که بله حتما اما در نهایت در لحظه ترین آدم جهان میشم. سرخوش و اگه دقیق بخوام توصیف کنم ابله. حتی یک ساعت آینده رو هم نمیتونم پیش بینی کنم و براش یکم با سیاست و فکر قدم بردارم. بیرونی ترین فائزه بهم کاملا چیره شده. همونی که میگه بیا و رهاکن. هی میگه بیا و رهاکن و خستگی این مدت رو با خیال راحت در کن. یک هفته. دو هفته. یک ماه. اصلا بیشتر. ببین چقدر لبخندات واقعی ترشده. ببین چقدر باحوصله تر شدی! اصلا پوستتم صاف تر شده. آدما که بهت خرده میگیرن حتی یه ذره هم ناراحت نمیشی. چرتکه نمیندازی که اگه اینو بگم چه تصوری از من پیدا میکنه. به شوخ طبعی همیشگیت برگشتی. حالا البته یکم بیشتر ولی چه عیبی داره؟ بذار پیش بره. اگه حتی قراره سوء تفاهمی پیش بیاد ازین سرخوشی تو..شوربختانه باید بگم بذار پیش بیاد. این هم بخشی از توعه.
نبرد اما کماکان ادامه داره. درون حسابگر به چشم غره ادامه میده. اما این منم که چشم تو چشمش نمی ندازم و شلخته ترین لباسمو پوشیدم و تو خیابون دارم دنبال گربه ها میدوام و آتیش می سوزونم