پروردگارا؛ ما را در حق تو امید بزرگی ست
پایان روز دوم
عارفه، سرتیم قبلی هوشک میگه خدا کمکت کنه. میکنه. معلومه که میکنه. میگم خدایا کمکم میکنی؟ بعد فکر میکنم خب صورت بندی کن و بگو تو چه زمینه ای کمکت کنه. نمی دونم. نمیتونم. حتی حرفای انگیزه بخش دو سال پیش و خشم یک سال پیشمم یادم نمیاد که اعمال کنم. فقط میدونم چی باید نباشم. چجوری نباید حرف بزنم. چجوری نباید امید بدم. چطوری نباید خشم بگیرم. اما چیزی نمی دونم.
اسما٬ شاگرد ممتاز و محبوب این دو سال که الان دانشجو شده امروز بعد صبحگاه میاد و در وصف گروه جهادی یه متن عجیب و قوی میخونه. سعی میکنم احساسم درگیرش نشه. تموم میشه. معاون میگه خانم حسنی شما صحبتی ندارید با بچه ها؟ میگم نه. برن سر کلاس. اسما رو بغل میگیریم. بعد میره اون طرف گریه میکنه. عین همون روز آخر اردویی که حرف زدم و گریه کرد. طبق معمول منم و اشک هایی که در برابرشون ناچارم. اسما میشینه کنارم و حرفی ندارم باهاش. بهش میگم بیا نتیجه آزمون دهم انسانی ها رو صحیح کنیم. صحیح می کنیم. انگار که این مسئولیت ترسناک سرتیمی داره سرپوشی میذاره رو همه ی این ندونستن ها.
عین یه خوابه. دارم چنگ میزنم ب در و دیوار. از مدیر مدرسه دانش آموزایی که حالشون خوب نیست رو میخوام که معرفی کنه و در عین حال نمیدونم چیکار باید بکنم باهاشون. با مسئول آموزش پرورش حرف میزنم و نمیدونم چه کاری از دستش بر میاد. از پا افتاده نیستم اما انگار دارم تو یه مه میدوام. میدوام و خداست که داره نیشخند میزنه که هه.. نه. باز کلافه ای. مدیریت جدی داری میکنی و بنظرت این بار همه چی خیلی بهتر میشه. اما تو گمراهی.
صداش میاد اما امیدش هم داره میاد. همچین که امروز دیگ استانبولی، غذای بلوچی رو آوردن انگار که لبخند خدا مهربانانه شد. بالاخره بعد دو سال از اون اتاق لعنتی دبیر به وقت ناهار در اومدیم و نشستیم همونی رو خوردیم که بچه ها خوردن. نشستم کنار بچه ها و از ادویه ی غذاشون پرسیدم. شاد شدم. انگار بالاخره تونستم یه کاری بکنم.
فکر میکنم که یکم سخته. سخته که جدیم و دوستامو بخاطر بی نظمی ها و تخطی هاشون خیلی جدی دعوا میکنم و باید بپذیرم ممکنه این فائزه ی جدید، فائزه ی معمولی رو از چشمشون بندازه. اما این فائزه ناآشنا نیست برام. میشناسمش و هست. داره این روزا بی قوارگیشو نشون بقیه هم میده. نه اینکه زشت باشه ها اما خوب تن من نمیره.
دروغ نخوام بگم. ازین کالبد سیاه، بی رنگ و لعاب، جدی و بدون انعطاف، مهربون و نامهربون یکمم خسته میشم. منتظرم برگردم، تو یه ارتفاع سرما زده، یا قعر یه دفتر سرسبز توسعه، بذارم بگذره، تو لحظه نفس بکشم و حیلت رها کنم.
عارفه، سرتیم قبلی هوشک میگه خدا کمکت کنه. میکنه. معلومه که میکنه. میگم خدایا کمکم میکنی؟ بعد فکر میکنم خب صورت بندی کن و بگو تو چه زمینه ای کمکت کنه. نمی دونم. نمیتونم. حتی حرفای انگیزه بخش دو سال پیش و خشم یک سال پیشمم یادم نمیاد که اعمال کنم. فقط میدونم چی باید نباشم. چجوری نباید حرف بزنم. چجوری نباید امید بدم. چطوری نباید خشم بگیرم. اما چیزی نمی دونم.
اسما٬ شاگرد ممتاز و محبوب این دو سال که الان دانشجو شده امروز بعد صبحگاه میاد و در وصف گروه جهادی یه متن عجیب و قوی میخونه. سعی میکنم احساسم درگیرش نشه. تموم میشه. معاون میگه خانم حسنی شما صحبتی ندارید با بچه ها؟ میگم نه. برن سر کلاس. اسما رو بغل میگیریم. بعد میره اون طرف گریه میکنه. عین همون روز آخر اردویی که حرف زدم و گریه کرد. طبق معمول منم و اشک هایی که در برابرشون ناچارم. اسما میشینه کنارم و حرفی ندارم باهاش. بهش میگم بیا نتیجه آزمون دهم انسانی ها رو صحیح کنیم. صحیح می کنیم. انگار که این مسئولیت ترسناک سرتیمی داره سرپوشی میذاره رو همه ی این ندونستن ها.
عین یه خوابه. دارم چنگ میزنم ب در و دیوار. از مدیر مدرسه دانش آموزایی که حالشون خوب نیست رو میخوام که معرفی کنه و در عین حال نمیدونم چیکار باید بکنم باهاشون. با مسئول آموزش پرورش حرف میزنم و نمیدونم چه کاری از دستش بر میاد. از پا افتاده نیستم اما انگار دارم تو یه مه میدوام. میدوام و خداست که داره نیشخند میزنه که هه.. نه. باز کلافه ای. مدیریت جدی داری میکنی و بنظرت این بار همه چی خیلی بهتر میشه. اما تو گمراهی.
صداش میاد اما امیدش هم داره میاد. همچین که امروز دیگ استانبولی، غذای بلوچی رو آوردن انگار که لبخند خدا مهربانانه شد. بالاخره بعد دو سال از اون اتاق لعنتی دبیر به وقت ناهار در اومدیم و نشستیم همونی رو خوردیم که بچه ها خوردن. نشستم کنار بچه ها و از ادویه ی غذاشون پرسیدم. شاد شدم. انگار بالاخره تونستم یه کاری بکنم.
فکر میکنم که یکم سخته. سخته که جدیم و دوستامو بخاطر بی نظمی ها و تخطی هاشون خیلی جدی دعوا میکنم و باید بپذیرم ممکنه این فائزه ی جدید، فائزه ی معمولی رو از چشمشون بندازه. اما این فائزه ناآشنا نیست برام. میشناسمش و هست. داره این روزا بی قوارگیشو نشون بقیه هم میده. نه اینکه زشت باشه ها اما خوب تن من نمیره.
دروغ نخوام بگم. ازین کالبد سیاه، بی رنگ و لعاب، جدی و بدون انعطاف، مهربون و نامهربون یکمم خسته میشم. منتظرم برگردم، تو یه ارتفاع سرما زده، یا قعر یه دفتر سرسبز توسعه، بذارم بگذره، تو لحظه نفس بکشم و حیلت رها کنم.
+ نوشته شده در یکشنبه هشتم بهمن ۱۳۹۶ ساعت 19:33 توسط فائزه
|