سارایوو..شهر جنگ زده ی من.. استیون گالووی لعنتی.. من یه ادیتور ساده ام.. رحم کن به من با توصیفات دقیقت از انفجار ..از تکه تکه شدن ها.. از ناامیدی های جنگ زدگان.. آای گالووی لعنتی.. جنگ دور از ما نیست.. سارایوو پایتخت بوسنی... اووو کو تا اینجا. اما چه میفهمم.. چه ملموسه این یاس.. بینامتنیت بزنم به صحبت های حاج آقا زائری؟ می گفت قسم بدید خدا رو به لحظه ی یاس حسین... ببین چجوریه از یاس جنگ زدگان مسلمان سارایوو تا منبر شب بیست یکم حاج آقا زائری. همین قدر مشوش و درهم.
ساعت پنجه و ول میکنم لپ تاپو.. تولده و بی کادو نشستم اینجا. دیره و مقصد دور. چقد دلم به رفتن نیس. مامان میگه نه نمی تونی به دوستات بگی؟ نمیدونم. زشته دو ساعت قبل تولد کنسل کنم که.. چه بی حوصله و عصبیم.. بغض ها و نم چشم های اخیر فائزه ی بی گریه شاید عصبیم کرده.. ادیت می کنم و فکر میکنم. ادیت می کنم و دلتنگ میشم.. ادیت می کنم و بغض می کنم. ادیت میکنم و بدبین میشم نسبت به آینده.. ادیت می کنمو حلاجی می کنم گذشته ی نزدیکو.. وای کتاب از دستم در میره داستانش.. سارایوو. اه

دم در مامان میگه چه رنگ و رو پریده ای.. برو نون خرمایی بخور حالت بد نشه.. میگم خوبم بابا آرایش ندارم فک میکنی.. میگه نه حالت بده.. یه گاز نصفه میزنم میرم..بی آرتی.. میشینم. مرکبی کتابش تو کیفمه ولی فرو میرم تو شیشه ی اتوبوس.. بی حوصله.. پیررزن بفل دستیم با آرنج میزنه بهم یه چیزی میگه.. با خنده. فقط همینو می فهمم: "یادمان میره..." دوبار جملشو میگه و فقط این حالیم میشه. چون داره میخنده پیش بینی میکنم حرف خنده داریه یا داره یکیو مسخره میکنه. چون حوصله ندارم بگم ببخشید دوباره بگید الکی منم میخندم که فکر کنه خوشم اومده. مامانمم که جوک های بی مزه میخونه و من سرم تو گوشیه الکی میخندم که نفهمه گوش ندادم. البته گوش بدمم همین جوری الکی میخندم چون واقعا بی مزه ن... یه ایستگاه به سرسبز دوباره آرنج میزنه که چته؟ حالت خوب نیس؟ میفهمم خیلی تابلوعم و خودمو جمع میکنم. میخندم میگم نه.. سرم درد میکنه.. تنها دروغ همیشگی مصلحتیم. میگه برا گرماست.. رفتی خونه خاکشیر بخور. میفهمه دروغ گفتم.. میگه آدم باید خودش خودشو شاد نگه داره. زندگی کی بی عیب و نقصه؟ رومو ازش میگیرم و می خندم. دو سال پیش که هنرجوی فیلمنامه نویسی بودم آرزوم بود با آدمای بی آرتی حرف بزنم. ولی مسافرای بیهقی علم و صنعت بی روح و منزوی بودن. کاش این خانمو با بی روح ترین زن اون خط های دوسال پیش عوض می کردن.. کاش هیچی نمیگفت. 

پیاده شدم. کتاب فروشی. قبلا هم رفته بودم چند بار. دختر سانتیمانتالی که سعی میکنه خودشو فرهیخته و کتاب شناس جلوه بده میاد جلو.. میخواد کمکم کنه. بهش میگم کمک نمیخوام و میرم سراغ کتابا. باز میاد. میگه هدیه میخوای بخری؟ برا کی؟ چندسالشه؟ دختره؟ دانشجوی چه رشته ای؟ فلسفه دوست داره؟ آااااخ ... ول نمیکنه. کتاب نجف دریابندریو چشم گیر کردم ولی گیر داده به فلسفه. اسم یه سری کتابو میگه.. بینشون وقتی نیچه گریستم هست. یادته؟ ته انبار خونه ی اون خانمه تو یوسف آباد که منتهای یه کوچه با شیب هفتاد درجه بود.. میگم نه خانم خونده لابد. دفعه های قبلی این کتاب فروشی خیلی تنهام میذاشتن و با خیال راحت می گشتم.. میگم خانم.. همون دریابندری.. فقط ببینم چیه.. ترجمه یا تالیف. میگه شعره دیگه. دو نقطه خط ممتد میشم. شعر؟ نجف دریابندری؟ اون همه قطور؟ میگم خانم نگاه کنی کاش. میگه وقتی تو قفسه ی شعرا بود شعره دیگه. نگاشم نمیکنم.

تاکسی. کیفمو در نمیارم. رسالت نزدیکه نمی صرفه. راننده میگه مقصد بعدی؟ میگم اختیاریه.میگه دربست؟ نه آقا.. حرفش میاد. لعنتی. رسالت می رسیم میخوام بپرم پایین. میگه مسیرم هست. قیمت می پرسم. بد نمیگه. کیفمو درمیارم و کمربندو میبندم. گرمه گرمه. شبیه مهمونای یه تولد نیستم.. خب یه راه حلی به ذهنم میرسه که تضمینیه.موبایل دیتا. وی پی ان. تلگرام. صدا میکنم.. شعر درخواستی میخوام یا یه چیزی که بی دلیل حال خوب کن باشه. میتونه .. پتانسیلشو داره.. لست سین؟ اوه دو ساعت پیش... همه بودن باهام . همه میخواستن و تونستن حرف بزنن باهام جز اونی که باید.
گرما..ترافیک.. قفله هنگام. قفل. دیباجی. پیاده . کفش پاشنه دار. شیب سرپایینی هفتاد درجه. پادرد لعنتی.. کاش کفشمو در بیارم. پیاده روی زیاد. مقصد. زنگ. طبقه ی چهار. آسانسور پایین نمیاد..وامیسم. نمیاد. میخوام تاصبح بشینم همونجا.. بغض. پا درد.. پله ها.. یهو یاد خاطره ی یاس عمیق یکی از فامیلامون میفتم که غایت یک روز فوق العاده بد وسط شدیدترین برف تو نوک تهران. همونجا یک ساعت میشینه و نگاه میکنه. از یادآوریش خندم میگیره. میرسم. داخلی. تولد. تمام