امشب شکل همون شبها شدم.. سال نود و چهار. تابستون نود و چهار. همچین ساعت از یک و دو که می گذشت و همه می خوابیدن اون هدفون صورتیو میذاشتم و ماتیک سرخی که آرمیتا بهم داده بود رو میزدم و شب رو برای خودم می کردم. تنها و خوشحال. اون موقع هنوز آرمیتا بود و استفاده از اون ماتیک هنوز برام عادی بود. 

رفت تا همین امشب. دو سال گذشته. قد و قامت اون ماتیک همونه. نوعه. استفاده نکردم. کسیم که بهش دست میزد میگفتم میل خودته ولی این یادگاری آرمیتاست. و طرف با شرمندگی زمینش میذاشت.

بیا و ببین که بعد دو سال هدفون صورتی برگشته. ماتیک قرمز هم. بیا و ببین تازه پارسال هم گذشت. ببین سختی و رنج هر بار به یه شکلی میاد ولی ببین! میگذره. ببین وقتی که می گذره چقدر همه چیز عوض میشه.

بیا و ببین که شکوه آدمیت همینه. همین گذشتن و در عین حال نگذشتن. ببین که ماتیک قرمز همونه ولی حسش دیگه همون نیست. ببین که شادی آور بودنش هم بغض آوره. ببین که تابستون نود و پنج گذشت و تمام یادگاری هاش موندن و من خیلی عادی باهاش برخورد میکنم اما ببین که چقدر عادی الان با عادی نه ماه یا حتی یک سال پیش متفاوته. ببین که تو همین نقطه میشیم انسان.
ببین چقدر باشکوه میشیم طی زمان. ببین رنج هامون چطور شکل کلم قرمز جوشونده رنگ عوض میکنن. ببین چقدر دلمون میخواد خنده های امروزمون چاشنی غم و تجربه های فردا رو هر چه زودتر به خودش بگیره. ببین که ناشکر نیستیم از بارهستی. ببین که محکم وایسادیم و میدونیم پاییز تو راهه ولی ترس از سرما پشتمونو خم نمی کنه. محکم و تنها ایستادیم. دلمون خوشه به سخت و سفت تر شدن بعدش، به سر پایین آوردنش، به تلخ تر شدن خنده های بعد سرما...

ببین دیگه لعنتی