این عنوان توی سرم تاب میخورد. میدانم قبلا با همین عنوان نوشته ام. بررسی میکنم. 11 شهریور 98 مطلبی با این عنوان یادداشت کرده‌ام در ویلان. چه نوشتم؟ نگاه نکردم. چرا باز هم از گذشتن و رفتن پیوسته مینویسم؟ نیم ساعت است در گروه جدایمان از خانواده، در گروهمان با محمدحسین، محمود-ر و سکینه دنبال آفتابه ی مسافرتی برای برادر محمودیم که رفته امریکا و نمیدانسته آنجا خبری از شلنگ و تشکیلات نیست. برادرش یکهو رفت، یکهو ویزادار شد و رفت آنجا که منتظرش بودند. آنقدر یکهو که وقت خداحافظی درست درمان هم برایش نبود. حالا سارا هم از رفتن میگوید. کی؟ 2 ساعت پیش که پشت محوطه ی ملی بودیم. وقتی از رفتن میگفت چقدر دوست داشتم خودم را در فاعل کسی که پلن رفتن دارد تصور کنم. دلم خواست آن ساعت را سارا باشم. برای رویای نداشته‌ام ناراحت شدم و توان نوشتن پایان نامه هم ندارم. یک وقت رویا داری اما در توانت نیست. مثلا رویای من جهان بی زباله ست. ذوق رویایم را دارم. اما دستم کوتاه است از بافتن رویای رفتن. یک جوک بی مزه ای بود چند وقت پیش خواندم. نوشته بود "دیشب هم خواب دیدم پیاده میرفتیم ترکیه ، یعنی تو خوابم ذهنم فقیره،نکردم سوار هواپیما بشم برم"

ذهن فقیر هم داستان تازه ایست ..مثلا یک رویا پرداز واقعی رفتن را با تمام نداشته هایش رویا میکند: بی پولی، دلتنگی، زبان بلد نبودن. اما من رویای رفتن نمیتوانم بسازم. نه که نخواهم. نمیتوانم. اگر نمیخواستم دلم نمیریخت از حرفهای سارا. من آدم یک جا نشینی، زندگی با خیال پیشرفت و قسط و ماشین و ارتقای خانه نیستم. من هوای رفتن دارم. هوای زاهدان. شاید توان رویا ساختن مهاجرتی اگر داشتم، هوای هند و بنگلادش هم میساختم. هر جایی که من کاری بتوانم بکنم و کسی نتواند یا نخواهد، من رویای رفتن به آنجا را دارم. 
من یکجا نشین این شهر نیستم. من فقط رویای مهاجرت بلند و دور ساختن را بلد نیستم.