بعد از خیلی وقت آمدم یزد. با فرشته. فرشته زیاد سوال میکند از آدمها. به وجدشان می‌آورد که هی بگویند. کلی غیبت و حرف و خنده. البته غصه ش بیشتر بود. خبرهای بد از فروپاشی رابطه ها یا دست‌کم اختلاف های زوج های در سن و سال من، کوچکتر و یا کمی بزرگتر. آزار شوهر های نسل های قبل ما، حکایت خواهر شوهر و عروس، داستان جاری های وزه، شوهر نابکار، مرگ مادر شوهر مهربان، مرگ شوهر همدل 

خلاصه داستان ها شنیدم در 14 ساعتی که وارد یزد شدم. لبریز شدم. این وسط اما دو نفر بودند که از همه عزیز و گرامی تر شدند . برای من. که خواهری کردم برای آنها . آنقدر  دوستشان دارم که به تمام حرف های خاله خانباجی، بودن کنار این دو نفر که هر دو به شکل جدا با من صمیمی هستند و جدا صحبت میکنیم، لذت بخش تر است. پسر متولد هشتاد و یک، دختر هشتاد و سه. هر دو را خودم بزرگ کردم انگار. از بچگی مراقب شان بودم، کتاب داستان خریدم برایشان، دعوایشان را میانجی گری کردم. خلاصه خواهری کردم. 

چقدر اما متفاوت از نسل ما و البته نسل قبل تر یعنی دهه شصت هستند، عاشق پیشه، جسور، سودای استقلال داشتن. دختر با کلی پسر دور بر خودش، هوای قوی بودن، تنها زندگی ساختن و زیبا زندگی کردن داشت و پسر مراقب عشق دو ساله ش بود، کار می‌کرد و از همه مهم تر، بی پروا عاشقی می‌کرد. عکس دختر 17 ساله که یک سال و هشت ماهشان بود را که نشانم داد، عکس دونفره و آغوش محکمشان را که دیدم دلم لرزید. کوچک من چقدر بزرگ شده. چقدر بی باک است. از اینکه منع لمس و فاصله شرعی نداشت در دلم هورا کشیدم. هر رابطه ای مدل خودش را دارد. پسرک ما، بگذارید نامش را حالا بگویم، شهاب ما همیشه مأخوذ به حیا و نجیب بود اما مذهبی نه. عکسشان را از دور نشانم داد و سریع پشیمان شد و خجالت کشید. فیلمی از دابسمش دختر را فرستاد که شعری عاشقانه لب میزد و گریه میکرد. شهاب میگفت انگار بعد از تصادف بدی که امسال داشته، در سرش تومور پیدا شده و امشب این را فهمیده بود. پابه پای ویدئو گریه کرد. باورم نمیشد. خواهر شوهر شدم، دهه شصتی شدم، ناظم شدم و گفتم چقدر میشناسیش؟ چقدر به‌ش اعتماد داری؟ مطمئنی راست میگه؟ احساس کردم کمی برای شهاب نقش بازی می‌کند. بعد خودم از حرفم خجالت کشیدم. هیچ موقع انقدر عاقل بودن برای 19 سالگی مناسب نیست. احساس می‌کنم در اصیل ترین نوزده سالگی ممکن دارد زندگی می‌کند. کار می‌کند، درس هم می‌خواند و در عین حال در ناامید ترین حالت اجتماعی هم بود.

آمدم از این دو بنویسم. نشد. تمام جزئیات را گفتم. با دختر قرار است فردا حسابی حرف بزنیم. شاید آن را بعدا بنویسم.

اما همین را بگویم که مجموع سه دهه هشتادی که میشناسم، محمد، شهاب و فاطمه، بی انتها امید دارم به جسارت اینها، به خودداری و شکستن چارچوب هایی که ما را چسبیده بود. به بزرگ شدنشان. به عقل و همه چیزشان.

چقدر سبزم...