بعضی شبا هست، چشمت به ساعته. که بگذره برسه به ساعت مسواک و خواب. منتظری که فقط بگذره. چک میکنی نکنه پی ام اسه؟ نکنه ابر و باد و مه و خورشید و فلک باعث این حاله؟ نکنه تقصیر آقا و رئیسیه یا پایان نامه و گیر و مکافات و رویای نافرجام و روزگار خالی که انقد «سرمايش از درون درک صريح زيبایی را پيچيده می کند»؟ بعد می‌بینیم که نمیدونیم چرا اینجور شد. هی فکر می‌کنیم الان آدما چه پرن، چه فول تایمن، چه دارن کتاب میخونن و پلن بیزینس مینویسن و زبان فول میکنن و زیبایی از جهان می چینن. چه عیش مدام با رفیق دارن و سرمستن در عالم شخصی. بعد میگیم 27 سالته دست بردار ازین غبطه ها. بعد میگیم بخدا جایی نمیگم اینا رو. استوری نمیکنم پست نمیکنم، به کسی تو چت شخصی نمیگم. اینا برای ویلانیه

خدا رو چه دیدی شاید سه شنبه صبح که اومد رفتم باشگاه ثبت نام کردم.  «مه» زنگ زد بهم گفت اون کاره با اون آدمه نشد تو بیا اینجا کار کن، پلن استارتاپ شخصیمو نوشتم، فصل چهار شروع کردم، سرباز معلمی جور شد بار بستیم ازین شهر،  «مو» زنگ بزنه بگه جمعه برمیگردم ساک ببندید بریم کردستان، عیش مدام جور شد. چمیدونم. باید فقط این شب بگذره. باید فقط مسواک بزنم تا بگذره