در درک مرگ آنقدر غره شدم که خیال کوچکم این بود عمو را در خاک می‌گذاریم و بالافاصله با شادی و میهمانی و میزبانی، خاطر از سوگ اول عید می‌شوریم.

غافل از اینکه مرگ و خاطره زورشان از هر تلاشی بیشتر است. تند باد و باران بهاری دلگیر و اشک آور هستند و شام میهمانی تلخ است و یادآور طعام میت. خرمگس محبوس در خانه ی کوچکمان یادآور حشرات ریز داخل قبر و خنده میهمان، یادآور به زانودر آمدن و هق هق پدرم و ضجه های عمه کوچکم...

بار دیگر که مرگ پهلو به زندگیم زد، تنها به سمت خانه های  بالکن دار رفقایم سر میزنم. آنجا که خلوتی باشد، سکوت باشد، زیر سیگاری باشد...