به یک ترتیبی، این روزها فکرهایم گوشه ندارد. لبه ندارد. هیچ معلولی لبه ش به هیچ علتی نمی‌گیرد، چفت نمی شود. علت همه بدبختی های مملکت، مرگ ها، تنهایی من، سربازی تو، 46 روز گذشتن از شروع اعزامت، جملگی ویلان هستند. انقدر ویلان و بی آشوب که حتی نمیتوانی غصه بخوری.

خوبی رنج لبه دار این است که وقتی چفت می شود تو میتوانی برایش عزاداری کنی، گریه کنی، سبک شوی.

مملکت به ویرانی کشیده شده، خون های کف خیابان، دسته گل های در بند، بلوچستان به گلوله بسته شده، هیچ لبه ای ندارد. یک لحظه همه چیز در ته سیاهی ست اما وقتی خیابان حبیب الله را وصل میکنی به چهارراه ولیعصر و از آنجا تا جمهوری پیاده گز میکنی، هیچ بوی خونی نمی آید. راستش را بخواهی شهر زیباتر و آزادتر شده. اما رنج این مصیبت ها انگار بی لبه است. بی انقلاب، بی فرجام.

نبودن تو هم بی لبه ست. گرد است. دنبال مقصری. دنبال اینکه مستحق این همه تنهایی و دوری و شب خواب دیدنش نیستی. مستحق این همه انتظار برای تماس نیستی. مادر بزرگ همیشه میگفت پسر قبل ازدواج باید سربازی رفته باشد. مسخره میدیدم حرفش را. انگار کلافه ای از اینکه چرا سربازی ماند برای تو.. اما این علت خیلی بی لبه است. خیلی بی ربط است. می‌گویی مرگ بر سربازی اجباری. لبه دارد. لبه محکمی هم دارد اما آرامت نمی‌کند.

تعلیق از دانشگاه، بیکاری، تنهایی، رنج والدین و کودکی، سکوت و کمی سیگار سهم تلخ این روزهای من است. می‌خواهم علت داشته باشد همه چیز. اما بی رحمانه اینجا همه چیز گرد گرد گرد است.